green parel

 
 


جایگاه دل در قلمرو اندیشه‌ی اقبال

نقشبند حیدری

دل در کارگاه شعر و اندیشه اقبال همان بار معنایی را داراست که پیش از وی در جهان بینی عرفانی با تعبیرات گوناگون و با اتکاء به آیات و روایات شرح و تعریف شده است .
دل یا قلب در لغت به معنی عضو درونی بدن که باعث دوران خون در بدن است .
دل، قلب به اساس آیات و روایات نه همین عضو داخلی بدن است که در قفسه سینه قرار دارد. قلب یا دل از جمع مجردات و در معنی نفس است که عشق و عاطفه ، غم و شادی،نفرت و درک معانی و الهامات به آن رابطه دارد .
در اصطلاح قرآن قلب موجودی است که قابلیت بی حد دارد . می اندیشد ، درک میکند ، نقطه عواطف است ،  اراده دارد دوستی و دشمنی می ورزد و شوق و تمایل دارد.
برای شناخت معنای دل یا قلب در قرآن راهی جز این نیست که بدانیم دل چه صفات و قابلیت هایی دارد و برایش نسبت داده شده است.
نجم الدین رازی دل را جایگاه خداوند و نقطه اشراق نور الهی میداند . به تعبیر وی دل عرش الهی است که سالکان صاحبدل بدان راه یابند.
از نظر غزالی نفس ، حقیقت انسان و ذات اوست . چنانکه این معنی را برای روح،قلب و عقل نیز بکار برده است. غزالی نفس را بگونه ارسطو سه گونه میداند . نباتی، حیوانی، انسانی. ولی مانند ارسطو نفس را صورت جسم نمیداند و درین مقام با او مخالف است.
عارف شاعر مولانا عبدالرحمن جامی قلب یا دل را چنین تعبیر نموده است
دل یکی منظریست نورانی
خانه دیو را چه دل خوانی
آنکه دل نام کرده ای به مجاز
رو به پیش سگان کوی انداز
جامی جز قلب یا دل عارفان را سزاوار این مقام نمیداند و دل نمی شمارد.
شیخ محمود شبستری نیز دل را به نفس ناطقه و معدن الاسرار تعبیر نموده است.
محی الدین ابن عربی شیخ اشراق ، دل را رحمت حق میداند و وسیعتر از رحمت خدا. از آنرو که قلب انسان کامل گنجایش حق را دارد در آن حال که حق در هیچ چیزی نگنجد.
مولانا جلال الدین محمد بلخی از اکابر عرفان و اندیشه تعبیرات بلند و عمیقی در پیوند با دل و صفات آن دارد که در پرتو تجارب عرفانی به یافت و شناخت شهودی رسیده است .
ز عقل خود سفر کردم سوی دل
ندیدم هیچ خالی زو مکانی
میان عارف و معروف این دل
همی گردد بسان ترجمانی
خداوندان دل دانند دل چیست
چه داند قدر دل هر بی روانی
اکنون می پردازیم به واکاوی معنی دل در اندیشه و بینش اقبال. آنگونه که دل در غزل‌های اقبال کاربرد فراوان داشته من نیز با اکتفا به ابیاتی از غزلهای وی که بیان صمیمانه ی افکار و حالاتش را درآن میتوان خوبتر به مشاهده رسید، به این معنی پرداخته ام.
اقبال در حوزه اندیشه ی شرق ، با آگاهی عمیق از الهیات ، فلسفه ، حکمت و عرفان به مفاهیمی چون عشق و اشراق و شهود پرداخته است و گرایش درونی اش به افکار ابر مرد دنیای عشق و عرفان مولانا جلال الدین محمد بلخی آشکار است . تا آنجا که از آشنایی با مولانا و باور های عارفانه و حکیمانه مولانا در پی ریزی کاخ اندیشه اش سود فراوان برده است. بقول استاد حیدری وجودی میتوان اقبال را یکی از فرزندان به بلوغ رسیده ی مکتب و اندبشه مولانای بزرگ شمرد .
آنگونه که روشن است اقبال با تاثیر پذیری از جهان بینی مولانا و بزرگان دیگر و با آگاهی از مباحث فلسفی و کلامی در پیوند با روح و حقیقت انسان، جایگاه ارزشمندی برای دل قائل بوده است که در مناسبت هایی جلوه های آنرا در اشعارش میتوان دریافت و به مشاهده رسید.
اقبال با توجه به رکود فکری و عملی مسلمانان و انحطاط فکری آنان در حوزه دینداری و معنویت و تصوف، به مفاهیمی میپردازد که موجب انگیزش و جنبش و حرکت در زندگی مادی و معنوی آنان گردد.لهذا میتوان گفت که اقبال محض به جنبه های درونی و فردی عرفان و مفهوم دل نمیپردازد آنگونه که دل بی قرار را مایه جنبش و حرکت در هستی انسان و جامعه میداند و جوهر زندگی و جاودانگی.
تپش است زندگانی تپش است جاودانی
همه ذره های خاکم دل بیقرار بادا !
او در جاده و مقامی متوقف نمیشود و برای رسیدن به منزلی اکتفا نمیکند. دل او مسافریست که در سیر استکمالی از خاک تا افلاک ره می پیماید و همینگونه پله پله تا ملاقات خدا به بالا میرود .
حذر از خرد که بندد همه نقش نامرادی
دل ما برد به سازی که گسسته تار بادا
اقبال با شناخت دگرگونه و باور به کشف و شهود قلبی خرد را نقش بند نامرادی و مایوسی  می شمارد که سازش دلبری دارد اما آدمی را به منزل حقیقت راهبر نمیگردد و در وادی سرگشتگی تنها میگذارد.
اقبال سعی خرد را گره گشای عقده های هستی نمیداند و به سیرت مرشد خویش مولانا به رهگشایی دل باورمند است .
مرا از حکمت آید بوی خامی
دلیل او دلیل ناتمامی
برویم بسته در ها را گشاید
دو بیت از پیر رومی یا ز جامی

قصه دل نگفتنیست درد جگر نهفتنیست
خلوتیان کجا برم لذت های های را
قصه سوز و گداز و ذوق و حال را نمیتوان به نا محرمان گفت !
محرمی باید که داند حال دل!
درد جگر را همان به که پنهان بدارم
نسبت داشتن در عرفان یکی از شرایط محرم
 شدن است

از دید عارفان تجربه درونی را نمیتوان بوسیله زبان و عبارات بدیگری منتقل کرد آنگونه که مولانا فرموده است
اینقدر گفتم به قدر فهم توست
مردم اندر حسرت فهم درست
جان شو و از را جان جان را شناس
یار بینش شو نه فرزند قیاس
یا به تعبیر بیدل
درک معانی امر وجدانیست نه تکرار بیانی و ورق گردانی.
لذت های های در بیت اقبال همانا اشاره به ذوق و حال درونی است که نا محرمان آن لذت و حال را نمیتوانند دریابند و بچشند .
رابطه عشق با دل نیز مبرهن است. اقبال عشق را نیروی ساری و جاری در هستی میداند که مبدا آن دل است. تا آنجا که فلسفه خودی را نیز با عشق و محبت بنا نهاده است.
نقطه نوری که نام او خودیست
زیر خاک ما شرار زندگیست
از محبت میشود پاینده تر
زنده تر سوزنده تر تابنده تر
از محبت چون خودی محکم شود
قوتش فرمانده عالم شود
اقبال با آنکه عمری را صرف آموختن و اندوختن علوم   فلسفه و کلام نموده بود در نهایت، کمال معرفت و شناخت را در تجربه عرفانی و شهود میدانست. چنانکه در مرحله یی از شدن جانش به این حقیقت آشنا میگردد و پرده پندار از چشم دلش برداشته میشود. اقبال این تحول ژرف را در نظمی بگونه استادانه به تصویر کشیده است بدینگونه
میگشودم شبی به ناخن فکر
عقده های حکیم آلمانی
آنکه اندیشه اش برهنه نمود
ابدی را ز کسوت آنی
پیش عرض خیال او گیتی
خجل آمد ز تنگ دامانی
چون بدریای او فرو رفتم
کشتی عقل گشت توفانی
خواب بر من دمید افسونی
چشم بستم ز باقی و فانی
نگه شوق تیز تر گردید
چهره بنمود پیر یزدانی
آفتابی که از تجلی او
افق روم و شام نورانی
شعله یی در جهان تیره نهاد
به بیابان چراغ رهبانی
معنی از حرف او همی روید
صفت لاله های نعمانی
گفت با من چه خفته یی بر خیز
به سرابی سفینه میرانی
به خرد راه عشق میپویی
به چراغ آفتاب میجویی ؟
نا گفته نماند که پیر یزدانی درین نظم اشاره به مولاناست.
اقبال به رمز و راز و طریق عرفان عشق آشنایی تمام داشت. چنانکه این نکته را در آیینه غزلها و مثنوی ها و دوبیتی هایش با شور و حال میتوان دریافت.
او میدانست که چگونه آه جگرسوز را در سینه بشکند و لب را به گفتنش آلوده نسازد.
زیرا بقول رند شیراز
مصلحت نیست که از پرده بیرون افتد راز !
نکته قابل تامل آن است که اقبال با وجود انس و عادت به فلسفه و علوم معقول در بند آن نمی ماند و حد و مرز آنرا میشناسد و می پیماید.
به پیچ و تاب خرد گرچه لذت دگر است
یقین ساده دلان به ز نکته های دقیق
کلام و فلسفه از لوح دل فروشستم
ضمیر خویش گشودم به نشتر تحقیق
به تعبیر وی کلام و فلسفه آدمی را به سر منزل تحقیق نمیرساند بلکه تا مرحله یی از معقولات کار آیی دارد. از آنرو دل آگاه به عشق و دردمندی میطلبد تا باعث جنبش و دگرگونی در هستی اش گردد.
او که باده ناب معرفت حقیقی را از خمستان دل و معنی چشیده است پس از سیر و سفر در دنیای عقل و اندیشه ضمیر خویشرا با نشتر تحقیق میگشاید.
چه کنم چه چاره سازم که ز شاخ علم و دانش
ندمیده است خاری که به دل نشانم او را
به تعبیر او خاری از شاخ علم و دانش نرویده است تا به دل خلد و مایه درد و بیداری انسان گردد.
جهان کور است از آیینه دل غافل افتاده ست
ولی چشمی که بینا شد نگاهش با دل افتاده ست
بینایی رسیدن به مرتبه دید و گذشتن از مرحله معلومات و معقولات یعنی شهود عین الیقین است. چشم بینا اشارتیست به بصیرت درونی که در روشنایی آن دلرا میتوان یافت و در اقلیم معنا میتوان سیر کرد.
درین بیت نیز بینایی و بصیرت دل را بر آگاهی های عقلی و نقلی ترجیح میدهد.
اگر در دل جهان تازه یی داری بیرون آور
که مغرب از جراحت های پنهان بسمل افتاده ست
اقبال دل را مصدر و منبع هر آفرینش و اندیشه تازه و خلاقیت را در اصل به نیروی دل وابسته میداند.
از نگاه وی دانش و بینش مغرب بیگانه از معناست و قوت دید آن جراحتهای پنهان را ند
اقبال پهنه تجربه های عرفانی را فراخ و لا محدود می یابد و با آگاهی حضوری یافته های عقل و دانش را محدود میشمارد. این ابیات در خور تامل و دقت اند
این دل که مرا دادی لبریز یقین بادا
این جام جهان بینی روشنتر ازین بادا
این تیره خاکدان که جهان نام کرده اند
فرسوده پیکری ز صنم خانه دل است
اندر رصد نشسته حکیم ستاره بین
در جستجوی سرحد ویرانه دل است
غافل تری ز مرد مسلمان ندیده ام
دل در میان سینه و بیگانه دل است
دل بیدار ندادند به دانای فرنگ
اینقدر هست که چشم نگرانی دارد
تکیه بر عقل جهان بین فلاطون نکنم
در کنارم دلکی شوخ و نظر بازی هست
در فرجام آنگونه که درین جستار بطور فشرده بیان شد اقبال دل را محور وجود و حقیقت هستی انسان میشمارد. به تعبیری قوت عقل و دانش را در برابر ادراک قلبی و درونی به مثابه چراغی میداند در برابر آفتاب. پس به این نکته می‌رسیم که اقبال با عبور از مرحله دانش به بینش رسیده بود و ما را به قابلیت های علمی و اشراقی انسان آشنا مینماید تا انسان اسیر شکل و صورت نماند و به پهنای دنیای معنی راه یاب گردد.